من محمد قاسمی مشاور کنکور و مدرس ریاضی کنکور هستم و همه من رو با این عناوین می شناسید، اما من هم یک آدم معمولی مثل شما هستم.
بهتر دیدم که بخش های موثر زندگیم را به صورت یک اتوبیوگرافی از خودم دربیاورم تا احساس نزدیکی بیشتری کنیم و شما هم بدانید من هم مثل همه شما سختی هایی کشیدم، عاشق شدم، شکست خوردم، سرم کلاه رفته، پشیمونی های زیادی دارم و دفتر بزرگی از حسرت ها دارم که متوجه شوید فرق زیادی با هم نداریم.
شما این مطلب را به عنوان بیوگرافی محمد قاسمی می خوانید اما این دفتر برای من تداعی تمام آن چیزی است که من را مصمم کرد که تبدیل به یک معلم ریاضی شوم.
بعضی ها من رو استاد قاسمی صدا می کنند، بعضی ها آقای قاسمی و دوستانم به من ممد می گویند و شما هر جور که راحت هستید می توانید من را صدا بزنید.
شاید اتوبیوگرافی محمد قاسمی چندان برای شما مهم نباشد، و نیازی به خواندن آن نداشته باشید، اما اینجاست و شاید فقط برای خودم آن را می نویسم
مسلماً کلی عکس و نوشته جدید به این صفحه اضافه خواهد شد و این تازه شروعشه…
در ادامه میخوانید
تولد من
من شب ۱۵ تیر ماه سال ۱۳۷۲ معادل ۶ جولای ۱۹۹۳ زمانی بدنیا آمدم که پدر ۲۸ ساله ام قرار بود فردایش آخرین امتحان فارغ التحصیلی اش را از دانشگاه خواجه نصیر بگیرد.
اما از بد روزگار مجبور می شود که همسرش را ساعت ۳ شب کول کند و چون آن موقع هیچ ماشینی در آن ساعت تردد نمی کرد تمام مسیر تا بیمارستان مادر بر روی دوش پدرم بود.
من در محله هاشمی تهران تهران متولد شدم، در یک خانواده تنگدست و پدرم هم که تازه لیسانسش را گرفته بود دنبال کار می گشت و تقریباً می توان گفت ما فقیر بودیم.پدرم در میان کلامش گاهی به این موضوع اشاره می کند که برخی اوقات پول خرید شیر خشک من را از مادر بزرگم قرض می کردند که طبقه پایین ما زندگی می کرد، یا بهتر بگویم ما در طبقه بالای خانه مادر بزرگم زندگی می کردیم.
مادرم می گوید : وقتی تو به دنیا آمدی آنقدر زیبا بودی که هیچ زیبایی قبل از آن ندیده بودم و تو حاصل یک ازدواج کاملاً عاشقانه بودی
کودکی من
من کودکی جالبی داشتم، چون برادرم محمد مهدی قاسمی که ما فقط مهدی صدایش می کنیم و الان یک برنامه نویس حرفه ای است حتی یک سال هم از من کوچکتر نیست، چون او در ۱ تیر سال ۱۳۷۳ به دنیا آمد و در واقع من و مهدی ۱۱ ماه و ۱۵ روز اختلاف سنی داریم و یک همبازی فوق العاده کنارم بود و این یک معجزه بود.
من هرگز تا به امروز نتوانسته ام آن چنان که باید قدردان همبازی بودن او در کودکی ام باشم.
نکته جالب در مورد خانواده ما این است که پدر و مادرم هر دو در ۱ تیر ۱۳۴۴ متولد شدند و مهدی هم در ۱ تیر ۱۳۷۳ متولد شد که یعنی روز تولد هر سه آن ها یکی است و ۱۵ روز بعدش یعنی ۱۵ تیرماه روز تولد من است و برای همین هر ساله پدر و مادر و برادرم در یک روز جشن تولد می گیرند و ۱۵ روز بعد هم به سراغ من می آیند.
پدرم در مناطق جنگ زده شغلی پیدا کرد و ما همیشه بهترین اسباب بازی ها را در وسع مالی فقیرانه خودمان داشتیم و ساعت ها با داستان سرایی و داستان سازی های مختلف با مهدی مشغول بازی بودم.
مدتی مجبور شدیم بخاطر شغل پدرم به خرمشهر برویم و در آن جا به علت مشکلاتی که برای مادرم پیش آمد و مادر بزرگم نمی توانست دوری من و مهدی را تحمل کند، من و مهدی و مادرم به تهران بازگشتیم و پدرم در آن جا تنها ماند و بعد از مدتی هم از آن کار استعفا داد و در شهرداری منطقه ۶ تهران مشغول به کار شد چون پدرم هم تحمل دوری از خانواده را نداشت.
از دست دادن مادر بزرگ
من مقدار زیادی از دوران قبل از ۴ سالگی ام را به یاد دارم و روزی که مادر بزرگم که عاشقش بودم درگذشت را لحظه به لحظه به یاد دارم.
من گریه کردن بلد نبودم، اما احساس بغض از دست دادن کسی که دیگر نمی بینمش را برای اولین بار آن موقع تجربه کردم.
باورتان نمی شود، اما خوب به یاد دارم که وقتی ۴ سالم بود مادر بزرگم من را می فرستاد تا نان لواش بگیرم و من از اینکه از کوچه های تنگ محله هاشمی رد می شدم و به نانوایی می رسیدم و چند نان لواش تازه می خریدم احساس قدرت می کردم. انگار که مرد خانه من هستم.
نکات قابل ذکر ترسناکی بعد از درگذشت مادر بزرگم را به یاد دارم و یک یاز آن ها را برایتان تعریف می کنم.
من شب از همه دیرتر می خوابیدم و یادم »ی آید که آخر شب تلویزیون قطع می شد و یک صفحه ۶ رنگ نشان می داد اما من همواره بیدار بودم. به مادر بزرگم و بغل هایش و مهربانی اش فکر میکردم که انگار یک موجود عجیبی از پشت کمد سرش را بیرون آورد و من را نگاه کرد و من فریاد زدم و همه را از خواب بیدار کردم.
نترسید، امروز ما خوب می دانیم که خلاقیت ذهن ما می تواند چیزهای عجیب زیادی بسازد و در کودکان این خلاقیت های بصری بیشتر است.
حسادت شدید به بچه های دیگر
هروقت هر بچه دیگری که هم سن و سال من بود به خانه ما می آمد و من می دیدم مادرم به او محبت می کند به شدت حسادت می کردم و از آن بچه متنفر می شدم.
یکی از این بچه ها اسمش آرمین بود که پسر عمو مصطفی دوست پدرم بود و خاله شهلا مادرش بود و با اینکه از من و مهدی کوچکتر بود اما نمی دانم چرا قدرت بیشتری داشت و مارا می زد و من و مهدی هر دو از آرمین متنفر بودیم.
شاید اولین حس تنفر را آنجا یاد گرفتم که مالکیت ۱۰۰درصد محبت مادرم را برای خودم و مهدی فقط می خواستم و حاضر نبودم آن را با کسی تقسیم کنم.
در این میان دختر عمه های بسیار مهربانم هم بودند که هر وقت به خانه ما می آمدند مارا از محبت پر می کردند، به خصوص دختر عمه وسطیم که واقعاً خواهر نداشته هم سن و سال خودم بود و خواهرش که الان اگر در گوگل اسمش دکتر گلناز نحوی را سرچ کنید به عنوان یکی از نوابغ سرآمد دندانپزشکی دانشگاه شهید بهشتی نا او را خواهید یافت.
دختر عمه بزرگم نقش خواهر بزرگ من را داشت و دارد و هرگز مهر و محبت خواهرانه ای که در دوران کودکی از او گرفتم را فراموش نخواهم کرد.
هرچند مدتی است که ارتباط چندانی با آن ها ندارم اما بابت ظهورشان در نقش خواهر نداشته ام باید روزی محبت کودکی مان را جبران کنم.
دایی های مهربان من
اولین فیلم دوران کودکی من را حمید نصیری که ما به او حمید دایی می گفتیم گرفته است و در آن فیلم ۴ سال دارم بسیار فیلم خنده داری است و شاید روزی اینجا قرارش دادم.
اولین فیلم تولدی هم که من و مهدی داریم حمید داییم از ما گرفته که تک تک آن کادوهای زیبای آن تولد را به یادگار نگه داشتم و فراموش نمی کنم.
دایی دیگرم که در ۳۱ خرداد سال ۱۴۰۱ در سن ۵۹ سالگی درگذشت رحمت الله نصیری بود که ما به او رحمت دایی می گفتیم. رحمت دایی یک مهندس قالب ساز و تراشکار و یک هنرمند خطاط بی نظیر بود که جلوتر تاثیرات رحمت دایی را در زندگی من خواهید دید.
مادرم می گوید بسیاری از اخلاق های تو به رحمت رفته است
دایی بزرگتر من یعنی عبدالله دایی یک پسر دارد به نام مصطفی که او نیز همبازی دوران کودکی من و مهدی بود و خیلی خاطرات زیادی باهم داریم، اما خب ارتباط عاطفی که با حمید داییم و رحمت داییم داشتم را با آن ها نداشتم.
خاله های مهربان من
خاله مریم که طبق عادت او را آبجی صدا می کردیم بزرگترین دختر خانواده مادری ام بود و طاهره خاله کوچکترین فرزند خانواده مادری ام بود.
در خانه خاله مریم دو پسر خاله داشتم، علیرضا و ممد که که تقریباً هم سن و سن سال پدر و مادرم بودند و خیلی دوستشان داشتم که متاسفانه علیرضا را در آبان سال ۱۳۸۶ از دست دادیم و خاطرات بسیار بسیار شیرینی با او داشتم که هنوز از جلوی چشمانم پاک نمی شود که جلوتر به آن می پردازم.
فروش خانه مادر بزرگ و اسباب کشی به یک خانه مستاجری
آدم های غریبه ای را در خانه می دیدم که داشتند کابینت آشپزخانه را رنگ می زدند و به مادرم کفتند: اسم این رنگ توتی است، و من همیشه با خودم فکر می کردم مگر طوطی ها سبز نیستند ، اما این رنگ سفید بود که بعدها فهمیدم این رنگ به معنی رنگ میوه توت است.
وسایل را همه از انباری در می آوردیم و طبقه بندی می کردیم و پدر و مادرم به همراه دختر عمه بزرگم آن ها در جعبه می گذاشتند و این اولین تجربه من از اسباب کشی بود.
خانه جدیدمان در خیابان استاد معین بود و من و مهدی خیلی آن را دوست داشتیم. یک اتاق داشت و شب ها همگی رختخواب ها را کنار هم پهن می کردیم و در حال پذیرایی می خوابیدیم.
بعضی وقت ها دختر عمه ها و پسر عمه ها و پسر داییم هم شب خانه ما می ماندند و واقعاً خاطرات رنگی آن روزهای ۵ سالگی هنوز جلوی چشمانم است.
پدر محمد قاسمی خانه خرید
بله، بالاخره با دریافت سهم الارث و کمک حاج آقا کیهانی بزرگوار پدرم توانست در خیابان کلهر ( ساسان سابق ) که یک خیابان پایین تر از خیابان آزادی است خانه ای ۱۰۰ متری در طبقه چهارم بخرد.
اما خانه طبق سلیقه پدرم نبود، و پدرم چون خودش فرد بسیار با سلیقه ای است و خودش هم مهندس ساختمان نابغه ای است ترجیح داد یک بازسازی اساسی روی خانه انجام دهد که واقعاً شگفت انگیز بود. اما این بازسازی این خانه چند ماهی طول می کشید و ما بالاجبار و با فداکاری رحمت داییم به خانه مادر بزرگم رفتیم و در اتاق رحمت دایی به مدت کوتاهی مستقر شدیم.
وجود رحمت دایی مهر و محبت را در دل من کاشت و اولین گام های دوست داشتن بی چون و چرا را به من یاد داد
رحمت دایی یک جای کوچک در پشتبام خانه مادر بزرگم برای خودش درست کرد تا ما در اتاق بزرگ او راحت باشیم.
تاثیرات روانی رحمت دایی بر محمد قاسمی
رحمت دایی هر شب که از کارخانه بر میگشت جعبه شش تایی نوشابه شیشه ای اش را برمی داشت و من و مهدی منتظر بودیم که او بیاید تا برای ما قاقا لی لی های مختلف بخرد و بعدش ما را به پارک ابوذر که نزدیک خانه مادر بزرگم بود می برد.
وقتی به بغالی می رسیدیم هر چیزی که می خواستیم برای ما می خرید بدون این که سوالی کند.
او بچه ای نداشت و دیوانه وار ما را دوست داشت و در مدتی که پدرم در حال بازسازی خانه ای که خریده بودیم بود، دلخوشی ما بیشتر به ساعتی برمیگشت که رحمت دایی از سر کار برمی گشت.
خستگی در چشمانش موج می زد اما با این حال تاب را محکم هل می داد تا ما شاد شویم و من شادترین دوران زندگی ام را در کنار رحمت داییم گذروندم
در در همان سنین آرام بودن، صبر و تحمل و محبت و تقسیم کردن دارایی را از رفتار رحمت داییم یاد گرفتم و اگر می بینید که چقدر علاقمند هستم آموزش هایم را مانند آموزش رایگان ریاضی کنکور به شکل کامل و دقیق با شما تقسیم کنم، شکل گیری این شخصیت را مدیون رحمت داییم هستم.
رحمت دایی چیزهای تزئینی مثل انگشتر خیلی علاقه داشت و همیشه پیشگام خرید وسایل جدید و نو در خانواده مادری من بود و شاید علاقه من هم به این چیزها برگرفته از تقلید از او باشد.
رفتن به خانه جدید در خیابان کلهر ( ساسان )
پدر با سلیقه من یک خانه فوق العاده زیبا بازسازی کرده بود، یا بهتر بگویم یک مخروبه را به قصر تبدیل کرده بود و مهم تر از همه اینکه ما مالک آن خانه بودیم و مستاجر نبودیم.
یادش بخیر علیرضا پسر خاله ام چقدر در این اسباب کشی به ما کمک کرد.
خانه ای که شومینه داشت، لوسترهای شیک برنجی و پرده های زیبا و مبلمان فوق العاده زیبا و من و مهدی عاشق آن خانه بودیم، اما آن خانه هم فقط یک اتاق داشت و همواره ما در هال پذیرایی رختخواب پهن می کردیم و آنجا می خوابیدیم.
یک تراس بزرگ به اندازه یک حیاط داشت که محل فوق العاده ای برای بازی بود.
آن موقع من باید به پیش دبستانی می رفتم اما بین خودمان بماند من به پیش دبستانی نرفتم و هیچ وقت مهد کودک و پیش دبستانی را تجربه نکردم.
در آن دوران وضعیت اقتصادی ایران به نحوی بود که یک کارمند می توانست با پس انداز مقادیری پول جمع کند و خانه بزرگتری بخرد و این اتفاق برای ما افتاد.
خانه دومی که خریدیم
تقریباً ۷ ماه ساکن خانه خیابان کلهر بودیم که پدرم وسع مالی اش به حدی رسید که دید می تواند با فروش این خانه و افزودن پس اندازش به آن یک خانه دو خوابه بخرد.
و بله پدرم خانه را به آقایی فروخت که بعداً دوست خانوادگی ما شد و آپارتمانی بزرگتر در طبقه سوم کوچه صهبا در خیابان اسکندری خریدیم.
اگر یادتان باشد پدرم هرگز از طراحی و معماری های قدیمی خوشش نمی آمد و تصمیم گرفت این خانه را نیز مانند خانه قبلی به سبک دلخواهش بازسازی کند
و بله دوباره به خانه مادر بزرگم کوچ کردیم و دوباره رحمت دایی، رحمت دایی، رحمت دایی…
دیگر مدرسه من شروع شده بود و من به اول دبستان می رفتم و یادم می آید که ماه های اولی که مدرسه شهید چمران که در تقاطع خیابان آزادی و دکتر قریب است را به علت نزدیکی به خانه جدیدمان انتخاب کرده بودیم و من از خانه مادر بزرگم در فلاح به مدرسه می رفتم.
مجدد چند ماهی با اینکه مدرسه من و محل کار پدرم دور بود در خانه مادر بزرگم ماندیم تا خانه جدید بازسازی شد و یک بازسازی شکوهنده بود و من پدرم را بابت این سلیقه فوق العاده تحسین می کردم و می کنم.
دیگر همه چیز عالی بود، یک خانه رویایی مدرن با یک طرح بی نظیر و طبق سلیقه همیشگی پدرم شومینه هم داشت.
دو خوابه بود و من و مهدی هر اتاقی مستقل داشتیم و دیگر نیازی نبود در هال پذیرایی رختخواب پهن کنیم و برایمان تخت خواب دو طبقه خریدند.
مجدداً علیرضا پسر خاله مرحومم در پروسه این اسباب کشی مشارکت بسیار بالایی داشت.
دبستان شهید چمران اولین محل تحصیل محمد قاسمی
پسر دایی مهربان بزرگ من یونس یک عکس از هنرپیشه و رزمی کار معروف ژان-کلود ون دام ( Jean-Claude Van Damme ) که معمولاً او را با نام فرانکی می شناسید به من هدیه داده بود و من عاشق این عکس بودم و همه جا همراه خودم می بردمش و طبعاً روز اول مدرسه هم آن عکس فوق العاده را با خودم به مدرسه برده بودم.
من خیلی در اینترنت گشتم تا آن عکس فوق العاده را برای شما بگذارم، اما پیدایش نکردم اما آنچنان جزئیاتی از آن عکس به یاد دارم که اگر مهارت نقاشی داشتم می توانستم دوباره آن را ترسیم کنم.
یادم می آید که چقدر ذوق داشتم وقتی برای ثبت نام رفتیم و وقتی مدیر مدرسه آقای زارع یک ماژیک قرمز رنگ برداشت و روی یک پوشه صورتی برای من هنگام ثبت نام در مدرسه یک چیزی نوشت که بعداً فهمیدم همان اسم خودم یعنی محمد قاسمی بوده است چقدر ذوق زده بودم که با اتفاقی که در ادامه می خوانید این ذوق تبدیل به تنفر شد و دوامی نیاورد.
شاید مهم ترین درسی که معلم ها باید از محمد قاسمی بگیرند همین بخش است تلخ است
روز اول دبستان روزی برای تنفر کامل یک بچه از مدرسه
روز اول مدرسه چهره ناظم مدرسه آقای گوهری که بسیار خشن و ترسناک بود را فراموش نمی کنم، و یادم است که سر صف به جای تبریکات ورود به مدرسه بیشتر تهدیداتی برای تخطی از قوانین مدرسه گفته شد.
من بچه ای اجتماعی و خون گرم بودم اما آن روز همه چیز را تغییر داد.
همانطور که گفتم عکس فرانکی را همه جا با خودم می بردم و سر در کیف بنفش کوله پشتی مدرسه ام گذاشته بودم و داشتم.
یک تناقض آشکار در همانجا برایم روشن شد، چون سر صف مدرسه چیز زیبایی نشنیدم اما کلاسمان پز از کاغذ کشی و کاغذ رنگی بود و خیلی زیبا بود و نور قشنگی هم داشت اما نیمکت ها همه کهنه بودند و جای کنده کار خودکار بچه های سال های قبل بودند.
من در تفسیری غیر رسمی و کاملاً غیر تخصصی در نظر شخصی خودم این کنده کاری های خشن یک بچه اول دبستانی را به پای والایش خشم و نفرتش از مدرسه و معلم می گذارم
معلم وارد کلاس شد و هرگز خانمی میانسال بود که احتمالاً الان در کهنسالی به سر می برند، من برای دوستیابی زیباترین چیزی که همراهم بود را به بچه های کلاس نشان می دادم، یعنی همان عکس فرانکی که یونس پسر داییم بهم داده بود.
آن را لای دفتر گذاشتم، معلم وقتی ذوق مرا دید کمی جلو آمد و گفت: ببینم چه چیزی همراهت است که اینقدر هیجان داری؟
من با اشتیاق فراوان برقی در چشمانم زد و آن عکس زیبا را درآوردم و به معلمم نشان دادم، اما معلم من در کمال بی رحمی و در کمال نابالغی و ناآگاهی آن را جلوی چشم من پاره کرد.
شاید الان برای شما یک روایت خنده دار به نظر برسد اما اکنون که این قسمت را می نویسم هم استرس کنکور می گیرم
من زبانم بند آمد، سکوت کردم، بغض کردم و حتی جرات نکردم گریه کنم و چون به ما گفته بودند بزرگترها صلاح شما را می خواهند و تصویرهای زیبایی از معلم ها در برنامه کودک های قبل مدرسه دیده بودم به شدت با تناقض مواجه شدم.
من در تفسیر کودکانه خودم فهمیدم که مدرسه آن جایی نیست که وعده داده بودند که پر از مهر و محبت است و فهمیدم اینجا جایی است که باید صبح ها چند ساعتی من را از خانه مان دور کند و من شاهد کلی خشونت و سرکوب و تجربه ترس باشم.
همان روز اول از مدرسه متنفر شدم و امروز می فهمم در تمامی ۱۲ سالی که در مدرسه بودم چرا اینقدر مدرسه در دهنم شبیه زندان بود و همواره تداعی منفی از مدرسه داشتم و همین واقعه باعث شد که آن بچه خون گرم شیرین زبان تبدیل به یک ترسوی منزوی شود
به خانه برگشتم و داستان را تعریف کردم و گفتم من نمی خواهم مدرسه بروم و پدرم هم دقیقاً موافق با نظر من گفت نیازی نیست مدرسه بروی و جلوی مادرم که می خواست این روایت را برایم عادی سازی کند ایستاد و حق را به من داد و این برای من کمی تسلی بخش بود.
رحمت دایی هم کنار من نشسته بود و وقتی من گریه می کردم باهام شوخی می کرد تا من را از ناراحتی درآورد.
بی دلایلی که خوب به یاد ندارم من متقاعد شدم که مدرسه بروم و گویا مادرم هم در این رابطه که چرا معلمم عکس فرانکی را پاره کرده بود با معلمم صحبت کرده بود. به هرحال آن موقع ما کودک بودیم و تصور این بود که خب بزرگترها بهتر می دانند.
زنگ های تفریح به شکل منزوی کنار درخت مدرسه می ایستادم و بعضی وقت ها بعضی بچه ها برای گرفتن خوراکی هایم من را کتک می زدند. اما کتک خوردن از هم سن و سالان فقط درد فیزیکی داشت نه تغییر تصویر روانی که از مدرسه داشتم.
در بین بچه ها من پیش دبستان نرفته بودم و داداشم مهدی همان سالی که من اول دبستان بودم به پیش دبستانی می رفت و وقتی بازگشت او از پیش دبستانی که واقع در یک مهد کودک بود را می دیدم که چقدر شاد است حسرت می خوردم.
نزدیک به نیمی از همکلاسی ها در پیش دبستانی باهم بودند و از قبل یک شبکه دوستی داشتند اما من تنها بودم و اولین دوستم سالار قذانی بود که هنوز هم کمابیش در ارتباط هستیم و بعضی وقت ها در حیاط مدرسه بالا بلندی بازی می کردیم.
دوست چندانی در کلاس نداشتم و فقط با تعداد انگشت شماری دوست بودم، دلیلش هم شبیه یک ترس پیش فرض از این بود که نکند هرچقدر افراد بیشتری را به دایره دوستانم راه بدهم چیزهای قشنگ من مثل عکس فرانکی را پاره کنند.
به ما گفتند که باید همگی کتاب هایتان را جلد کنید و اسمتان هم روی آن ها بنویسید و یادش بخیر، در خانه مادر بزرگم رحمت دایی با آن خط زیبایش اسم من را روی برچسب ها با سبک خاص از هاشور خودکاری می نوشت و من روی کتاب هایم می چسباندم و کتاب هایم هم با دقت توسط پدرم جلد شدند.
شاید بگویید خب این که چیز مهمی نیست و چرا باید در یک اتوبیوگرافی بیاید، اما از نظر من مهم است چون نکته زیر را در برمی گیرد:
این همه زحمتی که برای نوشتن اسم و جلد کردن کتاب و دفترهایم می کشیم برای جایی انجام می دادیم که در آن عکس فرانکی من را پاره کرده بودند و از این قضیه احساس چندش داشتم
اسباب کشی به خانه جدید در کوچه صهبا
خانه جدیدمان واقعاً شکوهنده بود، و همه چیزش عالی بود و به خصوص اینکه دیگر اتاق سوا و کمد سوا داشتیم و دیگر روی تخت می خوابیدیم.
محیطی بزرگتر برای داستان سرایی با اسباب بازی هایمان داشتیم و این عالی بود.
هرکسی به خانه ما می آمد از معماری و سلیقه طراحی آن شگفت زده می شد و این ها همه دستاورد ذوق و سلیقه بسیار بالای پدرم در طراحی بود.
خوبی دیگر خانه مان این بود که دبستان شهید چمران که من کل دوران دبستانم را در آن گذراندم یک کوچه با مدرسه من فاصله داشت و این خیلی خوب بود، چون نیاز نبود به مادرم زحمت بدهم که تا مدرسه با من بیاید و در کمال امنیت تنهایی و با احساس استقلال به مدرسه می رفتم.
بعد گذشت حدود ۱ ماه دوست جدیدی که تقریباً چهار خانه با خانه ما فاصله داشت پیدا کردم که اسمش کوشا بود و خیلی دوست خوب و مهربانی هم بود که متاسفانه سال دوم دبستان از محله ما رفتند.
بغل دستی من شاگرد زرنگ کلاس بود که اسمش محمد معدن نژاد بود که بعضی وقت ها که مادرش دیر می آمد چون مادرش با مادرم دوست شده بود به خانه ما می آمدند و او نیز در دوم دبستان از مدرسه ما رفت و الان هم هیچ خبری از او ندارم.
آزارهای دبستان
دوران دبستان من خیلی تلخ بود و هیچ یک از معلمین من چیز با ارزش به درد بخوری به جز الفبا و محاسبات ریاضی به من برای شاد زیستن یاد ندادند.
من شاگرد ضعیف کلاس بودم و اصلاً درس را سر کلاس یاد نمی گرفتم و کاملاً متوجه شده بودم که خنگ هستم و نامه های دعوت از اولیا و اخراج از کلاس برای ننوشتن تکالیفم کاملاً این را نشان می داد.
واقعاً برایم جای تعجب است که وقتی این حجم از اهمال کاری و تنفر از درس را در من می دیدند تنها ابزاری که برای درس خوان کردن من می شناختند تنبیه و شکنجه بود ؟
در کجای تاریخ علوم تربیتی و آموزش تنبیه و آزار و اذیت کودکان دبستانی برای علاقمند کردن آن ها به درس توصیه شده است ؟
من مخالف سخت گیری نیستم و بهترین استادان من سخت گیر ترین استادان بودند و کسانی که من افتخار معلمی آن ها را داشته ام هم می دانند که من شدیداً سخت گیر هستم، اما اینکه به چه کسی با چه سبکی سخت بگیریم مساله است.
باور کنید در هیچ جای تاریخ بشر هیچ فردی با سخت گیری علاقمند نشده است، مرحله قبل سخت گیری علاقمند کردن است و سخت گیری بر فرد بی علاقه فقط اشتیاقش را بیشتر سرکوب می کند.
دلیل اصلی اینکه تمام کلاس های ریاضی من با جلسه ای به نام آشتی با ریاضی کنکور شروع می شود دقیقاً این است که ابتدا علاقه را به نحوی به تن بی جان تصور بچه ها از این درس تزریق کنم و سپس وارد تدریس شوم و همه شاگردان می دانند که روش های پس از علاقمند شدنشان به ریاضی چقدر سخت گیرانه است که در موردش توضیح داده ام.
اینجانب محمد قاسمی حتی در درس نقاشی هم نمی توانستم نمره خوبی بگیرم چون اعتماد به نفسی برای من باقی نمانده بود و باور کرده بودم که خنگم و از بقیه پایین ترم و این باور در همه چیز تسری داده می شد.
هیچ کس نمی دید من و برادرم مهدی چقدر زیبا و چقدر قشنگ سناریوی داستان بازی هایمان را با خلاقیت طرح می کنیم.
هیچ کس نمی دید که در بازی های کامپیوتری چقدر حرفه ای و خلاق هستم.
هیچ کس نمی دید که من شخصاً همه چیز کامپیوتر را که از رحمت دایی یاد گرفته بودم بهتر از او بلد شده بودم.
هیچ کس روش چیدمان فوق العاده و معماری فوق العاده ای که من و مهدی در چیدن اسباب بازی ها داشتیم را نمی دید.
هیچ کس نمی دید چون همه گفته بودند باید ریاضی و فارسی بلد باشی
دبستان ما واقعاً سرکوب استعداد، خلاقیت و علاقه بود
معلم چهارم دبستانم پیشنهاد داد تا با به صورت خصوصی با من ریاضی کار کند و ریاضی من قوی شود و جرقه های چند درصدی در این درس برای من خورد، اما همواره فکر می کنم که معلم چهارم دبستانم بیشتر با هدف کسب درآمد این کار را کرده بود.
در پنجم دبستان هم همین برنامه معلم خصوصی را پیاده می کردیم و این برنامه زمانی که مادر بزرگم درگذشت و من یکماه به مدرسه نرفتم فشرده تر هم شد و راستش را بخواهید واقعاً چیزهای بی ارزشی بودند.
همیشه هم بخاطر اعتماد به نفس پایینم در درس خواندن در همه چیز خودم را ضعیف می پنداشتم و برای همین در زنگ ورزش هم توفیق چندانی در فوتبال بازی کردن نداشتم چون ریاضی بلد نبودنم را به همه چیز تعمیم داده بودم.
تنها قسمت جالب دبستان این بود که پدرم به آقای جباری که بوفه دار مدرسه بود گفته بود بچه های من هر چه خواستند به آن ها بدده و من سر هفته باهات حساب خواهم کرد و این خیلی کیف می داد چون هرچی دلم می خواست می خریدم.
پرسشهای فلسفی کودکانه و توجه به چیزهای عجیب
دختر عمه بزرگ من همانطور که گفتم مثل خواهر من و مهدی بود خیلی مهربان بود و خیلی از اوقات پیش ما بود و ما خیلی دوستش داشتیم.
آشنایی جدی با کامپیوتر
.
نویسندگی
.
وحشت از بازی اویل
.
آشپز شدن
.
دوره راهنمایی
.
آشنایی با الکترونیک و مهران کیت
.
آشنایی با موسیقی
.
اولین تجربیات تدوین فیلم
.
دبیرستان
.
باشگاه بدنسازی
.
شروع مصرف قلیان و سیگار
.
ساخت موزیک کلیپ
.
از دست دادن پسر خاله
.
باشگاه رزمی
.
اولین مصرف الکل
.
تجربه عشق اول
.
آشنایی با آقا بهمن
.
تجربه عشق دوم
.
کنکور اول
.
آشنایی با آقای ناظر فرد
.
اولین مراجعه به روانپزشک
.
این عنوان آیتم ۱ تایم لاین است
.
اولین روزهای معلمی
.
کنکور دوم
.
ورود به دانشگاه و تنفر از آن
.
آشنایی با مفهوم آماتور بودن و آزادی در یادگیری
من در مقاله ای جداگانه تحت عنوان مفهوم آماتور در برابر حرفه ای به شکل کامل مفهوم آماتور بودن را شرح دادم و لازم نیست که دیگر به شرح آن بپردازم و فقط تعریف آن را که در اینجا می آورم.
فردی که کار خاصی را در حدود کمال و آزادانه و بدون وابستگی مطلق به مکان و شخص خاصی براساس علاقه و بدون نیت مالی و کسب درآمد دنبال می کند یک آماتور است.
اینکه من فهمیدم برای درک دنیا و جهان الزاماً نیاز به دانشگاه و مدرسه نیست و خودم به صورت خودخوان می توانم در هر علمی وارد شوم به عنوان یک پژوهشگر آزاد فعالیت کنم دریچه جدیدی را در زندگی من باز کرد.
تغییر بینش من به یادگیری پس از درک مفهوم آماتور
.
ورود حرفه ای به تدریس ریاضی کنکور
.
گسترده شدن کار کنکور
.
اولین عشق دوران پس از بلوغ
.
تاسیس سایت
.
تاسیس رستوران
.
اعتیاد به کار و ترک دوستان
.
آشنایی با جهان سینما
.
آشنایی با تندخوانی
.
آشنایی با عصب شناسی
.
وارد شدن به دنیای مشاوره کنکور
.
مستقل شدن در کار
.
بسته شدن تلگرام در ایران
.